غمی که ماندگار است...
![]()
سلام. خوبم!!! اینروزا به یمن اونهمه سفر رفتن و سر خودم رو گرم کردن خیلی بهترم. کلی تمرین کردم
که بازم بتونم بخندم. کلی تمرین کردم تا بازم به یاد بیارم مردم گناهی ندارن که من غمگینم و کلی
تمرین کردم تا بالاخره به خاطر آوردم که من هنوز زنده ام و شاید مامانم و بابام هرگز دلشون نمیخواسته
ته طغاری یکی یه دونه اشون هر چند که همیشه خیلی بهش سخت میگرفتند خنده از لبش دور بشه و
خودش رو زندونی خونه کنه.
تنهائی خیلی سخته مخصوصا که یه طایفه رو بر علیه ات به شورش وادارند و تو مجبور باشی کلی
سکوت کنی و نگاه کنی تا بالاخره همه بفهمند که ای بابا درد این جماعت دروغگو چیز دیگه ای غیر از
دلسوزی برای مرجان و عزیز از دست رفته اش هست!!!
آره تنهائی خیلی سخته. اما من تصمیم دارم حسابی از این تنهائی استفاده کنم. درس خوندن دوباره و
مسافرت و دیدار دوستانی که مدتها ازشون دور بودم تو برنامه است!!! کسی مهمون نمیخواد؟!؟!؟!؟
سفر بعدی تهران!!!
ممنونم از همه دوستان مهربونی که توی این ۴ ماه کمک حال روح آشفته من بودند تا بتونه خودش رو
جمع و جور کنه. دکتر منصورزاده عزیز که امیدوارم خدا فرصتی بده که بتونم همه زحماتشون رو جبران
کنم،پریماه،پریناز،امیر مهربونم،سعید،موسا، دکتر خواجه، ژولیت نازنینم، فریبا، شهاب و خانواده آقای
مجنون عزیزم که از نزدیکترین بستگانم هم بیشتر به من محبت داشتند و دارند و خیلی های دیگه که
واقعا ممنون و سپاسگزارشون هستم و زحماتشون هیچ جوری قابل جبران نیست مثل پسر عمه جان و
خانواده اشون.
خوب دیگه قرار نیست کسی از گریه های دائم و دلتنگی ها بگه به این بهانه که این غم غمی ماندگار
است!!!!