درست یک ماه جهرم بودیم. روز یکشنبه وقتی از خواب بیدار شدم به مامان گفتم من باید برم. تو اگه

 

دوست داری بمون!!!! بعد هم مثل فرفره وسائلمون رو جمع کردم و تا اهل بیت اصلی خونه نبودن در

 

رفتیم!!!! نصف راه بارونی بود! البته بارون که نه همچین انگار آسمونی ها دستاشون رو جای دیگه

 

شسته بودند و اونجا میتکوندند!!!! خلاصه که همه جا گلی بود! منم خواب آلود بودم و خدا رحم کرد. این

 

یک ماه محرم رو من همه اش دلشوره داشتم. یه بار هم جهرم تصادف کردم. البته به خیر گذشت اما

 

دلشوره من تمام نشد. منتظر یه اتفاق بودم. نمیدونستم چی اما انتظار سختی بود که با شنیدن خبر

 

مرگ منصور عزیز هم به پایان نرسید .انگار روز سه شنبه، مرگ خانوم همسایه و حضور من اونجا و

 

شنیدن بوق ممتد مانیتورینگ اورژانس و قسم خوردن های بی پایان من به جون مامانم و به روح پدرم

 

مبنی بر زنده بودنش( کارهائی که هرگز انجامشون نمیدم!) برای خواهر و پسرش پایانی بر اون انتظار و

 

شروع سردردها و ناآرومی های من بود. الان با خوندن خبر فوت پدر فرزاد دیگه ته مونده اعصاب و انرژی

 

من هم مرحوم شد.

 

 

هفته گذشته هفته خوبی نبود. خدا رو شکر میکنم چون ممکن بود خیلی از این بدتر باشه. اما این

 

صحنه ها از ذهنم پاک نمیشه. خدا رحمت کنه همه رفتگان رو. نبودنشون خیلی سخت و مایه دلتنگی

 

بی پایان میشه.